محل تبلیغات شما

تنور درون عارفی از شعله های عشق چون چشمه ها ی آب گرم فوران می کرد و او درمیان این همه تب و تاب و گرمای درونی بر سفره ی زمین نشست و از استنشاق هوای آغشته به عطر یار و گل های رنگارنگ یاس و توسل دست به دامان سجده گاه خاک شد تا دمی در آن حال و هوا به راز و نیاز با معشوق پردازد . هوا سرد بود و بارش برف و باران آرام آرام آغاز شده بود و او همچنان سر بر سجاده عشق هوا را در حنجره ی خویش به حرکت در می آورد وجملاتی که تنها او می شنید و معشوق،  بر زبان می راند. برف و باران شالاتاق می زد بر تن او و او حتی فرود آمدن آن را احساس هم نمی کرد. شخصی از پشت پنجره ی اتاق خویش تکیه بر صندلی گرم زده بود و درکنار بخاری و درمیان هوای گرم و مطبوع درون خانه به تماشای باران نشسته بود که متوجه جسمی سر بر خاک شد . با خود گفت که این بیچاره درمیان شرشر قطره های باران چه می کند؟

انسان به یاد آن داستانی می افتد که می گویند ثروتمندی در کنار خانه مجلل خویش خرابه ای داشت . روزی دید درویشی در آن خرابه ساکن شده است . او تعجب کرد که این درویش در این خرابه چگونه زندگی می کند . شب هوا بارانی شد و آسمان پر از برق و طوفانی . از فکر این که آن درویش درمیان این باد وباران چه می کند خوابش نمی برد . از رختخواب گرم بیرون آمد به سراغ درویش رفت و دید که در کنار اجاق خویش مشغول عبادت است . به او گفت : درویش در چه حالی ؟ گفت: حال بسیار خوشی دارم. گفت: اگر می خواهی به خانه ی ما بیا . درویش گفت : حال من خوب است. او به خانه برگشت . طوفانی سخت آغاز شد . صدای غرش باد از میان قطره های باران لرزه بر تن آدمی می انداخت. او با خود فکر کرد که درمیان این باران و طوفان سقف فرو می ریزد و درویش تلف می شود. این بود که با زبه سوی او آمد و ابراز نگرانی کرد . درویش باز به او گفت حال خوشی دارم. او با عصبانیت به خانه برگشت و به بستر رفت. پلک هایش گرم خواب می شد که صدای مهیبی شنید که سقف خرابه فرو ریخت . تاصبح به فکر درویش بود که در زیر سقف جسدش مانده است. . صبح هنگام چند عمله را به کار گرفت تا جسد را از زیر آوار خارچ سازند . آن ها بعد از کمی خاک برداری دیدند که سقف فرود آمده در محلی که درویش مشغول عبادت بوده است به جایی تکیه خورد ه و فرود نیامده و درویش با حالی خوش در کنار اجاق خویش نشسته است. به او گفتند: درویش زنده ای؟ و او گفت: درون خودت را گلخانه کن که چنین کسی در زمستان هم خانه اش پر از گل است.

این همان است که می گویند واقعیت در درون ماست . و تا به آن پی نبریم نمی توانیم از واقعیت های درون دیگران با خبر شویم. و با خبری از واقعیت های درون دیگران همان حقیقت است.

همان که در حال و احوال بابا طاهر می گویند: در زمستان همدان د ردامنه های الوند وقتی که به سجده های طولانی می افتاد قسمتی از برف اطرافش از حرارت تن او آب می شد پس باید خوشی را دردرون آدم ها جست نه در بیرون آدم ها.

امپراتور کل مهربانی

به مناسبت شهادت امام همیشه رئوق

سلام بر غریب الفربا

درویش ,های ,خانه ,باران ,ی ,درمیان ,و او ,می گویند ,بود که ,بود و ,درمیان این

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها